برای دیدن میهمان این هفته در سفری به استان خوزستان خودم را به شهر زیبای دزفول میرسانم. ساعتی مانده به ظهر در کارگاه کپوبافی مریم تختاییپور.
در میان کپوهای بسیار زیبای او چشم میگردانم و سؤالات از ذهنم میگذرد. همزمان فکر میکنم که این سرزمین چقدر هنر دارد و چقدر میتواند پر خیر و برکت باشد برای آدمهایش، اگر قدر آنها را بدانیم. همه ماجرای میهمان این هفته من از آن روزی آغاز شد که مادربزرگش نخواست او به مدرسه برود چون معلم مرد بود. او هم به مدرسه نرفت اما به قول خودش از لج مادربزرگش کپوبافی را شروع کرد و امروز یکی از چهرههای مطرح در این هنر است که او و امثال او به ثبت ملی این هنر کمک کردهاند.صحبتهای تختاییپور که تمام میشود باز هم از ذهنم میگذرد که ای کاش در چاههای نفت بسته میشد و مملکت از راه گردشگری و صنایع دستی اداره میشد. این را به عنوان کسی میگویم که به جایجای این کشور برای گفتوگو با آدمهایی از جنس میهمان این هفتهام سفر کردهام چه به طور حضوری و چه از مسیر تماس تلفنی. این را هم بگویم اصولاً به هر چیزی که مدور و گرد باشد کپو میگویند و کپوی خوزستان، نوعی محصول حصیری تهیه شده از برگهای جوان نخل و نوعی گیاه خودرو به نام کرتک است که بهصورت دستی با اندازهها، فرمها و کاربردهای گوناگون تولید میشود.
گفتند نباید به مدرسه بروی
سال ۱۳۵۱ در روستای رزگه بخش شهیون به دنیا آمدم. هفت یا هشت ساله بودم که به سراغ کپوبافی رفتم و البته آن هم داستان خودش را دارد. من قرار بود به مدرسه بروم اما از بخت بد من معلم ما مرد بود. وقتی مادربزرگم متوجه شد که معلم مدرسه مرد است با رفتن من به مدرسه مخالفت کرد. میگفت زشت است یک دختر در این سن و سال به مدرسهای برود که معلمش مرد است. خانواده هم صحبت مادربزرگم را زمین نینداختند و من از رفتن به مدرسه محروم شدم. خواهر کوچکم به مدرسه رفت اما من نرفتم برای همین در خانه ماندم.
وقتی یک دختر در خانه میماند باید کمک خانواده باشد. آن زمان ما گوسفند داشتیم برای همین به من گفتند باید چرای برهها و بزغالهها را بر عهده بگیرم. من گوسفندها را به چرا میبردم و از این بابت هم خیلی ناراحت بودم. ناراحتیام به این خاطر بود که چرا باید خواهر کوچکم به مدرسه برود اما من نروم و از شما چه پنهان گاهی هم گریه میکردم اما فایدهای نداشت. در همان روزهایی که من ناراحت از بردن برهها و بزغالهها و نرفتن به مدرسه بودم، یک روز مادربزرگم به شهر رفت و در برگشت برای خودش مقداری کاموا خرید تا با آنها کپو ببافد.
این را هم بگویم تا قبل از اینکه در بافت کپوها از کاموا استفاده کنند، آنها را با پشم گوسفند میبافتند که خیلی هم ظریف و البته سخت بود. یادم هست مادربزرگم سال ۶۰ که ۶۶ سال داشت کپویی داشت که با پشم بافته شده بود و میگفت آن را عمهاش برایش بافته و جزو جهازش بود و هنوز هم آن را داشت. خیلی بافت ظریفی داشت اما آن زمان من کوچک بودم و خیلی به این چیزها توجه نمیکردم که آن کپو چه ارزش و اهمیتی دارد و چه قدر هنرمندانه بافته شده است. حتی آن زمان سوزن مخصوصی که ما امروز برای کپوبافی داریم هم وجود نداشت یعنی با همان سوزنی که لباسها را میدوختند با همان کپو هم میبافتند.
روباهی که همه چیز را خراب کرد
پس از آن روزی که مادربزرگم به شهر دزفول رفت و برای خودش کاموا گرفت تا کپو ببافد چشمم به کامواها افتاد. صبح فردا که میخواستم دوباره با بزغالهها به کوه بروم مقداری از کاموای مادربزرگ را برداشتم و زیر لباسم مخفی کردم. لباسم بلند بود و کسی متوجه کار من نشد. یادم هست بهار بود و کوه پر از علف. با کاموایی که داشتم و ساقههایی که آنجا پیدا کردم برای خودم چیز کوچکی بافتم اما هنوز کامل نشده بود، برای همین چیزی را که بافته بودم زیر سنگی مخفی کردم تا فردا آن را کامل کنم.فردا که به محل دیروز برگشتم متوجه شدم کامواها و چیزی که بافتهام نیست! روباهی به سراغ آنها آمده و آنها را با خودش این طرف و آن طرف برده بود. خلاصه آن روز من گشتم و کامواها و چیزی را که نصفه بافته بودم پیدا کردم اما متوجه شدم سوزنم نیست. فکرش را بکنید در بین علفهایی که بسیار بلند شده بودند یک روز کامل را گشتم تا توانستم سوزنم را پیدا کنم.دوباره دست به کار شدم و باز هم بافتم تا کار را به نصفه رساندم اما میترسیدم چیزی را که بافتم با خودم به خانه ببرم یا نشان مادربزرگ بدهم برای همین این دفعه جای آن را امن کردم تا آن را بتوانم در روز بعد کامل کنم. بالاخره توانستم کپوی کوچک خودم را ببافم اما یک بخش آن را نمیتوانستم انجام بدهم که لبه داخلی در آن بود که باید داخل کپو میرفت تا در محکم بسته بشود. خلاصه من با همان وضعیت کپوی خودم را به روستا بردم و با ذوق و شوق آن را به مادرم نشان میدادم که مادربزرگم از راه رسید و گفت: پس کامواهای من را تو برداشتی، یک گیسی از تو ببرم که دوباره این کار را نکنی! من هم گفتم بله شما نگذاشتی من به مدرسه بروم، من هم از کامواهایت برداشتم. آن روز مادرم من را تشویق کرد و لبه داخلی در را هم برایم درست کرد و با همان تشویق و علاقهای که در من بود بیشتر به سمت کپوبافی کشیده شدم.من آن قدر به کپوبافی علاقهمند شده بودم که با عشق و شوق کپو میبافتم. در روستا هم معروف شده بودم طوری که دخترها وقتی میخواستند برای جهاز خودشان کپو داشته باشند پیش من میآمدند. علاقه من به کپو از آنجا میآمد که هم به مدرسه نرفته بودم، هم میتوانستم چیزهای زیبایی خلق کنم که باعث تشویقم از طرف دیگران میشد و هم برای من سرگرمی و نوعی درآمد بود و از جایی به بعد مادربزرگ هم من را تشویق میکرد.خلاصه پس از چند سال نهضت سوادآموزی به روستای ما آمد و من هم وارد کلاسهای نهضت سوادآموزی شدم، آن هم در آن وضعیت که روستا کمترین امکانات را داشت یعنی من شبها باید زیر نور فانوس کارم را انجام میدادم، نور فانوس کم بود و گاهی رنگها با هم قاطی میشدند مثلاً اگر قرار بود سبز کار کنم آبی کار میکردم و اگر قرار بود آبی کار بکنم سبز کار میشد و صبح متوجه خرابی کار میشدم اما با این همه عشق به کار داشتم.نخستین سفارشهایی که گرفتم را خانمی به من داد که از دزفول به روستای ما آمده بود. وقتی کار من و تمیزی کارم را دید گفت من برایت کاموا میآورم و برایم کپو بباف. آن کار نخستین سفارش جدیتر من بود چون چند تا سفارش داده بود.

بالاخره به مدرسه رفتم
من به خاطر حرف و مخالفت مادربزرگم نتوانستم به مدرسه بروم اما پس از چند سال در کلاسهای نهضت سوادآموزی نامنویسی کردم. چون همیشه دنبال گوسفندها بودم و باید گوسفندها را میشمردم به ریاضی نیاز داشتم برای همین ریاضی من خوب بود اما فارسی یا همان خواندن من خوب نبود چون قبل از آن کتابی برای خواندن نداشتم و چیزی نخوانده بودم. کلاس اول را که قبول شدم هفت سال بعد به کلاس دوم رفتم. یعنی وقتی من به کلاس دوم رفتم که ازدواج کرده بودم و بچهدار هم شده بودم. هفت سال بعد که به دزفول آمده بودم و سه فرزند داشتم دوباره کلاس سوم را خواندم، خلاصه من هر کلاس را به فاصله هفت سال خواندم. زندگی به من وقت نداد که بتوانم کلاسهای نهضت را پشت سر همدیگر تمام کنم برای همین وقتی که کلاس پنجم را تمام کردم دیگر نتوانستم ادامه بدهم. بچههایم به مدرسه میرفتند، کار میکردم و خلاصه وضعیت زندگی طوری شد که از درس خواندن ماندم اما به جای آن عشق به کپو در من روز به روز بیشتر شد و کار برایم جدیتر. کپو چیزی بود که من آن را یک روز هم رها نکردم برای همین انواع و اقسام آن را یاد گرفتم و در این کار نوآوری هم کردم.در سال ۱۳۷۵ من شکلهای چهارگوش را بافتم چون تا آن زمان این شکل در کپوها وجود نداشت. از یک جایی به بعد این طور شد که هر وسیلهای را میدیدم دوست داشتم کپوی آن را تولید کنم. مثلاً جادستمالی را تولید کردم، سهضلعی را تولید کردم، چیزهای مربع تولید کردم، بافت آجری را از روی طرحهای چینی گرفتم و در کپوها پیاده کردم. یعنی کافی بود چیزی را ببینم و سریع در ذهنم آن را تبدیل به یک کپوی زیبا بکنم.
وقتی اولین بار کارهایم را به میراث فرهنگی دزفول بردم آنها از دیدن کارهایم تعجب کردند و گفتند چقدر این کارها قشنگ است چرا قبلاً آنها را نیاوردهای؟ یادم هست یکی از کارهایی که آن روز با خودم برده بودم نقش آجرکاری در آن استفاده شده بود. یکی از کارشناسان میراث گفت این مثل آجرکاری دزفول است برای همین اسم آن را گذاشتیم آجرکاری. آن روز آنها به من گفتند چرا تا امروز به میراث نیامدی و من هم جواب دادم حقیقت این است که من اصلاً نمیدانستم ادارهای با نام میراث فرهنگی وجود دارد. خلاصه پس از آشنا شدن با میراث فرهنگی دزفول آنها بنده و کارهایم را به میراث فرهنگی اهواز معرفی کردند. یک روز کارهایم را با خودم به میراث فرهنگی اهواز بردم و آنها گفتند نمایشگاهی قرار است برگزار بشود و شما بهتر است در نمایشگاه شرکت کنید.
شرکت در ۶۰ نمایشگاه
چند وقت پس از اینکه با اداره میراث فرهنگی اهواز آشنا شدم با من تماس گرفتند و خواستند برای شرکت در نمایشگاه صنایع دستی به تهران بروم. وقتی متوجه شدم نمایشگاه در شهر تهران برگزار میشود گفتم من تنهایی نمیتوانم بیایم و حتماً باید یک نفر از خانوادهام با من همراه شود. آنها هم گفتند چون دفعه اول است مشکلی نیست برای همین پسرم که ۱۸ سال داشت با من همراه شد و برای نخستین بار در نمایشگاه تهران شرکت کردم.
شرکت در نمایشگاه برایم تجربه بسیار خوبی شد چون آدمهای فعال در حوزه صنایع دستی را دیدم، کارهای آنها را از نزدیک دیدم و از بعضی از کارها ایده گرفتم و دوستان خوبی هم پیدا کردم. پس از آن رفتن من به نمایشگاهها شروع شد و تا همین حالا که با همدیگر صحبت میکنیم من در بیش از ۶۰ نمایشگاه در ایران و یک نمایشگاه در سلیمانیه عراق شرکت کردهام.
من تا حالا برای کارهایی که انجام دادم ۱۳ نشان ملی گرفتهام. پسرم که ازدواج کرد این هنر را به عروسم هم یاد دادم و خوشبختانه او هم کارهای بسیار قشنگی میبافد حتی میتوانم بگویم با اینکه تجربه من بیشتر است اما عروسم از من کارهای زیباتری میبافد.
الان دختر و عروسم در این حوزه به طور جدی کار میکنند و به آنها هم گفتم که باید جانشین من باشید و به سهم خودتان نگذارید این هنر فراموش شود. من از سال ۹۰ آموزش کپوبافی به دیگران را به شکل جدی دنبال کردهام.
از خانوادهام شروع شد اما در خانوادهام نماند برای همین در خرمشهر و در مؤسسه خیریهای به خانمهای سرپرست خانواده این هنر را آموزش دادم، سال ۹۲ در شادگان این هنر را به تعدادی از خانمها آموزش دادم. سالهای ۹۴ و ۹۵ برای آموزش این هنر به استان کرمان رفتم، آنجا هم یک مؤسسه خیریه بود و من ۱۰ روز برای آموزش ماندم و هزینه آموزش را هم آقایی از تهران تقبل کرده بود. بندرعباس از شهرهای دیگری بود که برای آموزش کپوبافی به آنجا رفتم و در حال حاضر هم این هنر را در دزفول آموزش میدهم. البته در جاهای زیادی از دزفول کپوبافی را آموزش دادم، در کل میتوانم بگویم به چیزی در حدود هزار نفر کپوبافی را آموزش دادم. حتی کسانی بودند که به من میگفتند چرا برای خودت رقیب درست میکنی اما من دوست دارم این هنر را به دیگران هم آموزش بدهم.
فروش کار در دیگر کشورها
برگ خرمایی که من برای کارم لازم دارم را از بوشهر میآورم چون اینجا به اندازه کافی برگ خرما نداریم. در حال حاضر شاید چیزی حدود ۳هزار نفر در این اقلیم دارند کار کپوبافی انجام میدهند. مشتری خوبی دارم اما فراهم کردن برگ خرما یکی از مشکلاتی است که دارم. کارهای من غیر از اینکه در جاهای مختلفی از کشورمان به فروش میرسد به تعدادی از کشورهای همسایه مثل عراق، قطر، دبی و... هم میرود.
وقتی هنر کپوبافی دزفول ثبت ملی شد تأییدیه آن در کارگاه بنده انجام شد چون در کارگاه من از شاگرد ششساله تا پیرزن چند ساله کار میکنند. بعضی از کارهای من به عنوان کار ویترینی در میراث فرهنگی تهران و یا در جایی مثل فرودگاه اهواز به نمایش گذاشته شده است.کارها و نقشهای کارهای من از ذهن میآید مثلاً کاری دارم با نقش بز که نشان ملی گرفته است. از من پرسیدند نقش بز را از کجا گرفتی و من هم گفتم از ذهن خودم. مادربزرگ مادری من که اسمش ماهی بود هم کپوباف بود و هم قالیباف و در منطقه شهیون خودمان کسی روی دست ایشان نبوده است. حتی الان وقتی به آن منطقه میرویم و میخواهیم خودمان را معرفی کنیم کافی است بگوییم نوه ماهی هستیم.
با اینکه شوهر بنده سر کار میرود اما کپوبافی در همه این سالها کمکی برای اقتصاد خانوادهام بوده است. ما آدمهایی را داریم که در این منطقه درآمدی ندارند اما با همین کپوبافی خرج خانواده خود را تأمین میکنند و این خیلی خوب است، چون کاری است که به ابزار خاصی هم نیاز ندارد غیر از همان سوزن، برگ و کاموا و یک خانم خانهدار علاوه بر اینکه کارهای خانهاش را انجام میدهد میتواند کپو هم ببافد.آرزو دارم با اینکه خوشبختانه کپو در منطقه ما گسترش پیدا کرده اما باز هم وضعیت بهتری داشته باشد چون هم میتواند کمکی برای اقتصاد خانوادهها باشد و هم از این راه یکی از هنرهای اصیل را زنده نگه داریم.




نظر شما